دوری

زیباست مانند چشمان کوچک رویاییت

بچه گانه است مانند بغزی که سالهاست در گلویم باقی است

شاعرانه است مانند تمام اشعار و کلمات زیبایی که برای تو سروده ام

عاشقانه است مانند آن نگاه روشنی که سراسر وجودم را برای لحظه ای بی پایان به لرزه می اندازد

دلربا است مانند آن کلماتی که بی صدا و با فریاد مژگانت به من می بخشی

و چه تلخ است لحظه هایی که برای بار آخر دستانم را می گیری وبه نشانه ی خداحافظی زیر لب زمزمه می کنی:(عشق من دوستت دارم.)

سخت ترین لحظات زندگیم با گفتن این کلمات شکل می گیرد

چون می دانم که بعد از تمام شدن کلماتت دستانم را همچون دو پرنده سبک رها می کنی تا در انتظار گرمای پر حرارت دستانت تا روز و ساعتی دگر غم بی انتهای دوریت را تحمل کند...

 

بلد نیستم

دوسش دارم

 

 

 

زندان

روز اول با خودم گفتم دیگرش هرگز نخواهم دید

 روز دوم باز می گفتم لیک با اندوه و با تردید

روز سوم هم گذشت اما برسر پیمان خود بودم

ظلمت زندان مرا می کشت باز زندان بان خود بودم

ان من دیوانه ی عاصی درونم های و هوی می کرد

مشت بر دیوار ها می کوفت روزنی را جستوجو می کرد

می شنیدم نیمه شب در خواب های های گریه هایش را

در صدایم گوش می کردم درد صیال صدایش را

شرمگین می خواندمش بر خویش از چه بیهوده گریانی

در میان گریه می نالید دوستش دارم نمی دانی

روز ها رفتند و من دیگر خود نمی دانم کدامینم

ان من سر سخت مغرورم یا من مغلوب دیرینم

بگذرم گر از سر پیمان می کشد این غم دگر بارم

می نشینم شاید او اید عاقبت روزی به دیدارم

 

 

یه تکیه گاه محکم

 

 94295225154432285401.jpg