هی دختر... 

بگذار ترکت کنند...

بگذار بخواهی و نشود..

بگذار دیگر فرقی نماند بین شب و روزت..

بگذار جا خوش کند حالا حالا ها کف دست هایت که رو به اسمان می گیری و می خواهیش...

بگذار یک ارزوی براورده نشده بماند..

بگذار اشک شود و بچکد از گوشه گلویت روی پیراهنت.. 

بگذار غم..ته نشین شود ته نگاهت...

بگذار یک حماقت محض باشد اصلا انتظار کشیدنش..

بگذار صادق ترین قسم ات باقی بماند او...

هر چند فاصله باشد این میان هر چند راه....

گُم شدنی باشد هر چقدر درد داشته باشد پشت پیشانی ات.. 

بگذار کسی پیدا نکند سر این کلاف را..بگذار از محض‌ ِ"خودم بودن های" ِ مُدامت "گرفته" بیابندت..