آب را گل نکنیم

آب را گل نکنیم

در فرودست انگار کفتری می خورد آب
یا که در بیشه ای دور سیره ای پر می شوید
یا در آبادی کوزه ای پر می گردد
آب را گل نکنیم
شاید این آب روان می رود پای سپیداری تا فروشوید اندوه دلی
دست درویشی شاید نان خشکیده فرو برده در آب
زن زیبایی آمده لب رود
آب را گل نکنیم
روی زیبا دوبرابر شده است
چه گوارا این آب
چه زلال این رود
مردم بالا دست چه صفایی دارند
چشمه هاشان جوشان گاوهاشان شیرافشان باد
من ندیدم دهشان
بی گمان پای چپرهاشان جا پای خداست
ماهتاب آنجا می کند روشن پهنای کلام
بی گمان در ده بالا دست چینه ها کوتاه است
مردمش می دانند که شقایق چه گلی است
بی گمان آنجا آبی آبی است
غنچه ای می شکفد اهل ده باخبرند
چه دهی باید باشد
کوچه باغش پر موسیقی باد
مردمان سر رود آب را می فهمند
گل نکردنش ما نیز
آب را گل نکنیم

                                                                        سهراب سپهری

آدمک

من اگر دختر نفرین شه­ی اندوهم

تو همان برگ کبود به روی جوب آبی

اگه از نسل گل هرزه به روی کوهم

تو همان خار و خص ساقه­ی این گل هستی

اگه از کل جهان وارث یک لبخندم

تو همان آدمک چوبی پیمان شکنی

من اگر از یاد برفته تک گلی در چمنم

پس تو چی؟

لایق آتش زدنی؟!؟

عاشقاننه ها

 

در غروبی ابدی

 

روز يا شب ؟

- نه ، اي دوست ، غروبي ابديست

با عبور دو کبوتر در باد

چون دو تابوت سپيد

و صداهائي از دور ، از آن دشت غريب ،

بي ثبات و سرگردان ، همچون حرکت باد

 

-سخني بايد گفت

سخني بايد گفت

دل من ميخواهد با ظلمت جفت شود

سخني بايد گفت

چه فراموشي سنگيني

سيبي از شاخه فروميافتد

دانه هاي زرد تخم کتان

زير منقار قناري هاي عاشق من ميشکنند

گل باقلا ، اعصاب کبودش را در سکر نسيم

ميسپارد به رها گشتن از دلهرهء گنگ دگرگوني

 

آه...

در سر من چيزي نيست بجز چرخش ذرات غليظ سرخ

و نگاهم

مثل يک حرف دروغ

شرمگينست و فرو افتاده

 

- من به يک ماه ميانديشم

- من به حرفي در شعر

- من به يک چشمه ميانديشم

- من به وهمي در خاک

- من به بوي غني گندمزار

- من به افسانهء نان

- من به معصوميت بازي ها

و به آن کوچهء باريک دراز

که پر از عطر درختان اقاقي بود

- من به بيداري تلخي که پس ازبازي

و به بهتي که پس از کوچه

و به خالي طويلي که پس از عطر اقاقي ها

 

- قهرمانيها ؟

-آه

اسب ها پيرند

- عشق؟

- تنهاست و از پنجره اي کوتاه

به بيابان هاي بي مجنون مينگرد

به گذرگاهي با خاطره اي مغشوش

از خراميدن اقي نازک در خلخال

 

- آرزوها ؟

- خود را ميبازند

در هماهنگي بيرحم هزاران در

- بسته ؟

- آري ، پيوسته بسته  ، بسته

- خسته خواهي شد

- من به يک خانه ميانديشم

با نفس هاي پچک هايش ، رخوتناک

با چراغانش روشن ، همچون ني ني چشم

با شبانش متفکر ، تنبل ، بي تشويش

و به نوزادي با لبخندي نامحدود

مثل يک دايرهء پي در پي بر آب

و تني پر خون ، چون خوشه اي از انگور

 

- من به آوار ميانديشم

و به تاراج وزش هاي سياه

و به نوري مشکوک

که شبانگاهان در پنجره ميکاود

و به گوري کوچک ، کوچک چون پيکر يک نوزاد

 

- کار... کار ؟

- آري ، اما در آن ميز بزرگ

دشمني مخفي مسکن دارد

که ترا ميجود . آرام آرام

همچنان که چوب و دفتر را

و هزاران چيز بيهودهء ديگر را

و سرانجام ، تو در فنجاني چاي فرو خواهي رفت

مثل قايق در گرداب

و در اعماق افق ، چيزي جز دود غليظ سيگار

و خطوط نامفهوم نخواهي ديد

 

-يک ستاره ؟

- آري ، صدها ، صدها ، اما

همه در آن سوي شبهاي محصور

- يک پرنده ؟

- آري ، صدها ، صدها ، اما

همه در خاطره هاي دور

با غرور عبث بال زدنهاشان

- من به فريادي در کوچه ميانديشم

- من به موشي بي آزار که در ديوار

گاهگاهي گذري دارد !

 

- سخني بايد گفت

سخني بايد گفت

در سحرگاهان ، در لحظهء لرزاني

که فضا همچون احساس بلوغ

ناگهان با چيزي مبهم ميآميزد

من دلم ميخواهد

که به طغياني تسليم شوم

من دلم ميخواهد

که ببارم از آن ابر بزرگ

من دلم ميخواهد

که بگويم    نه    نه     نه    نه

 

 

- برويم

- سخني بايد گفت

- جام ، يا بستر ، يا تنهائي ، يا خواب ؟

- برويم ...

سایه....

روزگاری بیدی را شکستند

به نامردی تبر بر ریشه بستند

ولی افسوس همانهایی شگستند

که روزی زیر سایش مینشستند

شعر سهراب


شب سردی است و من

افسرده راه دوری است

و پایی خسته تیرگی هست و

چراغی مرده

می کنم تنها از جاده عبور  

دور ماندند ز من آدمها

سایه ای از سر دیوار گذشت

غمی افزود مرا بر غم ها

فکر تاریکی و این ویرانی

بی خبر آمد تا به دل من قصه ها ساز کند

پنهانی نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر سحر نزدیک است

هر دم این بانگ برآرم از دل

وای این شب چه قدر تاریک است 

خنده ای کو که به دل انگیزم ؟

قطره ای کو که به دریا ریزم ؟

صخره ای کو که بدان آویزم ؟

مثل این است که شب نمناک است

دیگران را هم غم هست

به دل غم من لیک غمی غمناک است  


                                                           سهراب سپهری

تو

من اگر دختر نفرین شه­ی اندوهم

تو همان برگ کبود به روی جوب آبی

اگه از نسل گل هرزه به روی کوهم

تو همان خار و خص ساقه­ی این گل هستی

اگه از کل جهان وارث یک لبخندم

تو همان آدمک چوبی پیمان شکنی

من اگر از یاد برفته تک گلی در چمنم

پس تو چی؟

لایق آتش زدنی؟!؟

تو رفتی

 
 
چه زیبا! گفتم دوستت دارم !چه صادقانه پذیرفتی!
چه فریبنده ! آغوشم برایت باز شد !چه ابلهانه! با تو خوش بودم !
چه كودكانه ! همه چیزم شدی ! چه زود ! به خاطره یك كلمه مرا ترك كردی !
 چه ناجوانمردانه ! نیازمندت شدم ! چه حقیرانه! واژه غریبه خداحافظی به من آمد!
 چه بیرحمانه! من سوختم


کاش...

کاش یادم می بود بهترین شعر را برایت بنویسم !

کاش یادم می بود آیا آسمان آبی ست !

کاش  می دانستم !  آیا در دل انسان ها دانه های دلشان پیدا ست !

 کاش می دانستم کوچه صداقت در همین نزدیکی هاست 

و من

کاش می دانستم آسمان مهتابی  که یکی از ستارهایش از همه پر نور تر است وبا من حرف می زند 

 بالای خانه بهار می درخشد؟

زندگی

 

دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است،

تقويمش پر شده بودو تنها دو روز،

تنها دو روز خط نخورده باقی بود.

پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد،

داد زد وبد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد،

جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد،

آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد.

به پر و پای فرشته ‌و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد،

كفر گفت و سجاده دور انداخت، خداسكوت كرد،

دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد،

خدا سكوتش را شكست و گفت:

"عزيزم، امايك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يكروز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن."

لا به لاي هق هقش گفت:

"اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ..."

خدا گفت:

"آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكهامروزش را در نمی‌يابد هزار سال هم به كارش نمی‌آيد"،

آنگاه سهم يك روز زندگي را دردستانش ريخت و گفت:

"حالا برو و يک روز زندگی كن."

او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش می‌درخشيد،

اما می‌ترسيد حركتكند،

می‌ترسيد راه برود، می‌ترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد،

قدری ايستاد،

بعد با خودش گفت:

"وقتی فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايده‌ای دارد؟بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم.."

آن وقت شروع به دويدن كرد،

زندگی را به سر و رويش پاشيد،

زندگی را نوشيد و زندگی رابوييد،

چنان به وجد آمد كه ديد می‌تواند تا ته دنيا بدود،

مي تواند بال بزند،

می‌تواند پا روی خورشيد بگذارد،

می تواند ....

او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد

زمينی را مالك نشد،

مقامی را به دست نياورد،

اما ...

اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد،

روی چمن خوابيد،

كفش دوزدكی را تماشاكرد،

سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد

و به آنهايی كه او را نمی‌شناختند،

سلام كردو برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد،

او در همان يك روز آشتی كرد وخنديد و سبك شد،

لذت برد و سرشار شد و بخشيد،

عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.

او در همان يك روز زندگی كرد.

فردای آن روز فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند:

"امروز او درگذشت، كسي كه هزار سالزيست!"

زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛

اغلب ما تنها به طول آن می انديشيم

اماآنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگی آن است.

امروز را از دست ندهيد،

 آيا ضمانتی برای طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟..

 

مرگ

 

مرگ

نه سفری بی بازگشت است

و نه ناگهان محو شدن

مرگ دوست نداشتن است

درست آن موقع که باید دوست بداری.

عروسک جدیدم

سال نو مبارک

گله

سالها هم صحبتم بودی و هم رازم نبودی

با تو عمری هم قفس بودم هم آوازم نبودی

 

 باغ بودم بی خبر از من گذشتی گل نچیدی

دل به آواز تو بستم , نغمه پردازم نبودی

 

بر سر بامت نشستم دانه ی شوقم ندادی

خواستم تا پر گشایم بال پروازم نبودی

 

 رازها در سینه پنهان کردم و با کس نگفتم

رفتم آن را با تو گویم محرم رازم نبودی

 

سوز دل در پرده گفتم ره به آوازم نبردی

ساز یک رنگی زدم دلدار دمسازم نبودی

 

روز تنهایی به چشمت شعله مهری ندیدم

در شب ظلمانی من پرتو اندازم نبودی

 

 بود امید همدم آغاز وانجامم تو باشی

فکر انجامم نکردی یار آغازم نبودی

 

                                                            مهدی سهیلی

تولدم مبارک

 

زیبا

ای عشق

 

اي عشق، شكسته ايم، مشكن ما را

اينگونه به خاك ره ميفكن ما را

ما در تو به چشم دوستي مي بينيم 

اي دوست مبين به چشم دشمن ما را

 

                                                سهراب سپهری

اینم تنهاست؟!!

 

 

 

زندان تنهایی

 

 

 

روز اول با خودم گفتم

 دیگرش هرگز نخواهم دید

روز دوم باز می گفتم

لیک با اندوه و با تردید

روز سوم هم گذشت اما

برسر پیمان خود بودم

ظلمت زندان مرا می کشت

باز زندان بان خود بودم

ان من دیوانه ی عاصی

درونم های و هوی می کرد

مشت بر دیوار ها می کوفت

روزنی را جستوجو می کرد

می شنیدم نیمه شب در خواب

 های های گریه هایش را

در صدایم گوش می کردم

درد  صیال صدایش را

شرمگین می خواندمش بر خویش

از چه بیهوده گریانی

در میان گریه می نالید

دوستش دارم نمی دانی

روز ها رفتند و من دیگر

خود نمی دانم کدامینم

ان من سر سخت مغرورم

یا من مغلوب دیرینم

بگذرم گر از سر پیمان

می کشد این غم دگر بارم

می نشینم شاید او اید

عاقبت روزی به دیدارم...

                

                                   فروغ فرخزاد

 

 

صدای پای آب

 

اهل كاشانم

روزگارم بد نيست

 تكه ناني دارم ، خرده هوشي ، سر سوزن ذوقي .

 مادري دارم ، بهتر از برگ درخت .

 دوستاني ، بهتر از آب روان .

 و خدايي كه در اين نزديكي است :

 لاي اين شب بوها ، پاي آن كاج بلند.

 روي آگاهي آب ، روي قانون گياه .

 من مسلمانم .

 قبله ام يك گل سرخ .

 جانمازم چشمه ، مهرم نور .

 دشت سجاده من .

 من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم

 در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف .

 سنگ از پشت نمازم پيداست :

 همه ذرات نمازم متبلور شده است .

 من نمازم را وقتي مي خوانم

 كه اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته سرو

 من نمازم را ، پي (( تكبيرة الاحرام )) علف مي خوانم

 پي (( قد قامت )) موج .

 كعبه ام بر لب آب

 كعبه ام زير اقاقي هاست .

 كعبه ام مثل نسيم ، مي رود باغ به باغ ، مي رود شهربه شهر

 (( حجر الاسود )) من روشني باغچه است .

 اهل كاشانم

 پيشه ام نقاشي است

 گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ ، مي فروشم به شما

 تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است

 دل تنهايي تان تازه شود .

 چه خيالي ، چه خيالي ، ... مي دانم

 پرده ام بي جان است .

 خوب مي دانم ، حوض نقاشي من بي ماهي است .

 اهل كاشانم .

 نسبم شايد برسد .

 به گياهي در هند ، به سفالينه اي از خاك (( سيلك )).

 نسبم شايد ، به زني فاحشه در شهر بخارا برسد ....

 

                                                             سهراب سپهری